برکی نگرم؟ چون بتو دیدن نگذارند
وزکی شنوم، کز تو شنیدن نگذارند
ای وای بر آن مرغ گرفتار که در دام
پایش بگشایند و پریدن نگذارند
افسوس که از شربت وصل تو رقیبان
نوشند و باین خسته چشیدن نگذارند
آن لاله که بوی جگر سوخته اش نیست
از تربت ما کاش دمیدن نگذارند
تا کی بره وصل تو بی فایده کوشم
ما را چو باین کام رسیدن نگذارند
این با که توان گفت که ما را دل غمگین
خون گشته و از دیده چکیدن نگذارند
چون خاک شوم از ستم هجر تو ترسم
پای تو باین خاک رسیدن نگذارند
آنان که مرا عاشق روی تو نخوانند
آن به که مرا روی تو دیدن نگذارند
این رسم قدیمست که در صیدگه عشق
بر خاک فتد صید و تپیدن نگذارند
کافیست مرا بوئی از آن سنبل مشکین
گیرم گلی از باغ تو چیدن نگذارند
جوئی چه طبیب از خم آن زلف رهائی؟
خوش باش کزین دام رهیدن نگذارند