تا قضا کردست در قصر بلا بانی مرا
چون حبابم نیست غم از خانه ویرانی مرا
بعد ازین کلک ادب از چوب سنبل می کنم
زلف او تا گشت سرمشق پریشانی مرا
صورت نقشم نباید در قلم از لاغری
شرم می دارم کشد گر خامه مانی مرا!
از کمال اعتباراتم چه می پرسی دگر!؟
نیست چون مردم گیا جز نام انسانی مرا!
رفت ایام شباب و فرصت پیری رسید
تا کجا باشد کنون عهد غزل خوانی مرا؟!
از دو عالم آبرو این مدعا باشد فزون
بر سر خوان غمش یک لحظه مهمانی مرا!
سیل اشکم شد فزون از موج طوفان حیا
می برد هر دم ز خود آه پشیمانی مرا
ماتم هجران آن شه روح به ماتم می دهد
این بود در چهره غم گر فرسرانی مرا!
گر همین باشد سلوک شیوه هجران او
غیر مردن نیست دیگر مشکل آسانی مرا!
بی نصیب راحتم از جام تقسیم ازل
مرکز پرگار غم شد خط پیشانی مرا!
عاشقان را پیرهن چون گل بود ننگ و وفا
همچو سروم کسوت تن گشت عریانی مرا!
ای که نزدیکی به چشمم مردماسا چون غبار
از برم هرگز نگردی دور اگر دانی مرا!
ای خوشا طغرل ازین یک مصرع شاه سخن
دام یک عالم تعلق گشت حیرانی مرا!