اگر بر قاصد نظاره بخشد رخصت بارش
بساط خرمن هستی بسوزد برق دیدارش
مرا شد سایه شمشاد از بال هما بهتر
که باشد بخت من وابسته زلف نگونسارش
شب هجرش ندارد صبح از سامان استغنا
خلاصی نیست جز مردن همین باشد اگر کارش!
اگر سعی طلب زین حلقه باشد دستبند او
نباشد مرکز تسلیم غیر از گردن یارش!
مریض انتظارش را سلامت گر هوس باشد
بود داروی درد عشق نبض چشم بیمارش!
بم و زیر محبت پرده ای دارد که می آید
نوای نغمه «عشاق » از آهنگ هر تارش
به حق عشق هر کس در محبت گر ظفر خواهد
نمی باشد به غیر از رأیت منصور بردارش
دلم از گنج رخسارش تماشا آرزو دارد
ولی می ترسم از یاد خیال زلف چون مارش
نمی بینی به جز آئینه از بام و درش دیگر
اگر حیرت هوس داری نگه کن نقش دیوارش!
بنای خانه هستی اساس نیستی دارد
همین آثار ویرانی بود از طرح معمارش
درین گلشن چه دل بندی که بیدل گفته است طغرل
بهارت بلبلی دارد که شکل لاست منقارش