بتی دارم که چتر مهر باشد زیب اورنگش
فلک بر چشم سازد سرمه خاک لعل شبرنگش
ز هجرانش به تلخی جان شیرین می کنم لیکن
چو فرهادم درین کوهسار و کی اندیشم از سنگش؟!
من از فکر میانش کی برون آیم سر موئی؟!
بدین مضمون در آغوش سخن بگرفته ام تنگش!
به گلگشت چمن هرگه نقاب از رخ براندازد
عرق بر روی گل گل می کند از شوخی رنگش
تبسم با عتاب او سلوک داوری دارد
چو برگ بید می لرزم من از این صلح و این جنگش!
فسون چشم جادویش به رنگی می برد دل را
که امکان رهائی نیست از آئین نیرنگش
به چین بهزاد جز چین جبین دیگر نمی بیند
که باشد چین زلف او گریبانگیر ارژنگش
چسان سر برکشم ز مرش که چون رنگ حنای او
عنان توسن عمرم بود امروز در چنگش!
چه خوش گفتست طغرل حضرت بحر سخن بیدل
به تاراج جنون دادم چه هستی و چه فرهنگش!