تا قضا زد خیمه هستی درین نیلی بساط
شهد جام عیش را با زهر غم کرد اختلاط
راحتی نبود به کس در محنت آباد جهان
جای آسائش نباشد صحن و بام این رباط
فرصت فردا ز دیوان ازل نآمد تو را
می توانی کن تو کار خویش امروز احتیاط
در سلوک عاشقی تمکین بود شرط ادب
بارگاه عشق نبود جای هزل و انبساط
زال دنیا را که مردان سه طلاقش داده اند
غره مکرش مشو بینی به گوش او قراط
عاقبت پیچید به پایت رشته دام اجل
مسلخ دنیا که از شام و سحر دارد قماط
طغرل از جام ازل با قسمت خود راضی ام
زهر غم باشد نصیبم از قضا جای قباط