گر نه ای صندل برو درد سر خمار باش
مهره نتوانی شدن باری تو زهر مار باش!
یا بم ساز خرد یا پرده زیر جنون
یا ز مستی بی خبر یا از ادب هشیار باش!
قدر هر جنسی است اندر چارسوی اعتبار
یا متاع کاسدی یا گرمی بازار باش!
برزند هر جا محبت فرش شادروان غم
گر طناب خیمه نتوانی شدن مسمار باش!
سایه سان تکرار درس تیره بختی تا به کی؟!
مغنی روشن شو و چون آفتاب اظهار باش!
نیست درد دیگری هرگز مریض عشق را
عافیت داری طلب چون چشم او بیمار باش!
پرده ساز عدم کم نیست از بزم وجود
خرمن هستی به آتش سوز و موسیقار باش!
گر ز خود رفتی حساب هستی ات گردد فزون
صفرآسا یک عدد از کم شدن بسیار باش!
از خیال نشئه های جام جمشیدی گذر
نیست صافی در دلت آئینه را زنگار باش!
جز نشان فتح نبود بر لوای پرچمت
رأیت منصور می خواهی علمبردار باش!
چند با آهنگ قانون محبت زیستن؟!
یا پس این پرده شو یا نغمه این تار باش!
نیستی گر مرکز تسلیم این دور فلک
چون کمان خمیازه آغوش این پرگار باش!
روشن است مضمون بیدل طغرل از صد آفتاب
ذره هم کم نیست تا باشی همین مقدار باش!