شبنم عرض ادب از چشم حیران ریختند
دانه امید را چون مهر یکسان ریختند
هر که شد همچون صدف در سعی سامان عمل
عاقبت اندر دهانش آب نیسان ریختند
از وجود خویش دارم گرمی مهر عدم
شبنم ما را چسان در باغ امکان ریختند؟
مخزن گنج قناعت بس که بی ابرام بود
آب روی خویش آخر این گدایان ریختند!
بس که در باغ جهان الفت پرست شبنمیم
از سرشک ما به عالم موج طوفان ریختند
مزرع ما در خور جمعیت دلها نبود
دانه سنبل به خاک ما پریشان ریختند
آبرو خواهی نشین در خلوت جیب ادب
آب گوهر را به دامن از گریبان ریختند
چون سراب از چشمه اش یک قطره ای ظاهر نشد
بر دل زاهد مگر آب از زمستان ریختند؟
گر چه در ملک سخن من طغرل احراری ام
لیک جام قسمتم از خاک توران ریختند