خاکساری بس که ما را شهپر بال رساست
گرد ما را از ضعیفی خانه بر دوش هواست
سایه از افتادگی خورشید دارد در بغل
دستگاه مفلسی را اعتبار کیمیاست
تا توانی کار اندر مزرع دل تخم اشک
دانه این کشت را ز ابر کرم نشو و نماست
هر کجا باشد همان لیلی بود منظور او
در دل مجنون مگر آئینه گیتی نماست؟!
دوش پای ما مگر از مرکز غم شد برون؟!
هر چه می آید به ما امروز از پرگار ماست!
تا به عرض جلوه آمد عکس رخسار گلش
جوهر آئینه زیر شبنم موج حیاست
قطره ای ظاهر نشد از جوشش شوق دلم
آب این سرچشمه را از موج زنجیری به پاست
می کنم کوه دلم را از غمش چون کوهکن
لیک چون من کی کسی در عشق او صبر آزماست؟!
عالمی محوند چون آئینه در راه غمش
دیده عشاق را سرمشق حیرت نقش پاست
حاصل عشقت که ابرویش گواهی می دهد
چون کمان خمیازه ات آغوش این قد دوتاست
شد یقینم طغرل از درس محبت این سخن
رهبر عاشق سوی معشوق نقش بوریاست