غبار سرمه تا در خانه چشمش وطن دارد
سیاهی پرده از ساز تغافل در بدن دارد
نسیم طره پر پیچ و تاب عنبراسایش
به دست قاصد باد صبا مشک ختن دارد
هزاران باغ گلشن در غبار مقدمش ندهم
که نقش خاک پایش آب و رنگ صد چمن دارد
دهان غنچه اش چون حقه سربسته می بینم
که هنگام تکلم لعل او در عدن دارد
به تخت حسن و تاج دلبری سلطان خوبان است
به یغمای دل من لشکر ناز و فتن دارد
ز سحر نرگس جادوی او باید حذر کردن
چنان هاروت صد افتاده در چاه ذقن دارد!
خوشم از نکهت زلف کج شبرنگ پرچینش
دماغم کی هوای سوسن و میل سمن دارد؟!
مرا فریاد و افغان کی رسد در گوش او طغرل
که در هر سو هزاران دادخواهی همچو من دارد؟!