شوخ بی باکی که کرده خانه مردم خراب
تیغ ابرویش برای قتل من دارد شتاب
مانی از بهر هوای صورت زیبای او
چون فلک سرگشته افتادست تا یوم الحساب
سوخت مغز استخوان در سینه ام از عشق او
کشور دل را بود از دست حسن او عذاب
آنقدر کلک قضا نازید هنگام رقم
کز میان خوب رویان تا تو را کرد انتخاب
لاله از داغ تمنای بهار عارضت
کرد در صحرای خجلت خیمه حسرت طناب
دیده ام خوبان عالم را ولی مانند تو
نه به هشیاری بدیدم نه به مستی نه به خواب!
یاد آن فرصت که بر روی تو هنگام سحر
از سرشک اشک گلگون می زدم جای گلاب!
نوبهار عارضت را داد رونق گریه ام
زینت گلزار باشد دائم از رشح سحاب
چاک زد جیب قبای خویش گل اندر چمن
ز انفعال روی تو چون جیب مستی از شراب
آفتاب خاوری از شرم افتد در کسوف
گر ز روی خود کشد آن شاهد موزون نقاب
طغرل از موج خیال من معمای دقیق
می شود بیرون به فکر تام چون در خوشاب