سنبل از آشفتگی زلف کژت یک پیچ و تاب
مصحف روی توام تفسیر دارد صد کتاب
یوسف از شرم جمالت محو زندان گشته است
ای جمال عالم آرای تو روشن ز آفتاب!
در تمنای وصالت دین و دل بر باد شد
عاقبت دستم به دامان تو در یوم الحساب!
جام می با غیر می نوشی تو ای رعنا چرا؟!
ز آتش حسرت دل و جان مرا سازی کباب!
آب و تاب عارض و زلفت ندارد بوستان
سنبل و گل هر دو از زلف و رخت بی آب و تاب
نیست از عشقت نصیب من به جز داغ فراق
از می وصل تو در گیتی نگشتم کامیاب!
طغرل از عکس جمالش محو حیرت گشته ام
تا فکند از عارض ماه خود آن دلبر نقاب!