شربت بیماری دل تیغ سیراب است و بس
صندلی درد سر ویرانه سیلاب است و بس
گم مکن ره، خضر اگر تیری به تاریکی فکند
چشمه حیوان دم شمشیر سیراب است و بس
مجلس اهل ریا چون بوریا افسرده است
آن که دارد آتشی در سینه محراب است و بس
تا گریبان مردم عالم به خون آلوده اند
پاکدامانی که می بینیم قصاب است و بس
ای که می پرسی که در ملک محبت باب چیست
اشک گرم و چهره خونین همین باب است و بس
تیره روزان را خبر از گردش سیاره نیست
بشکند چون رنگ بر رخسار، مهتاب است و بس
نیست صائب زاهدان خشک را نور شعور
مشرق روشن ضمیران عالم آب است و بس