لبالب است ز خون جگر پیاله ما
دم نخست چنین شد مگر حواله ما
بر آستان تو شبها رود که مردم را
بدیده خواب نیاید ز آه و ناله ما
ز قد و روی تو شرمنده باغبان میگفت:
که آب و رنگ ندارند سرو و لاله ما
بروز وصل تو از بیم هجر میترسم
که زهر میدهد ایام در نواله ما
چو گل بوصف رخت جامه چاک زد شاهی
بهر کجا ورقی رفت از رساله ما