مرا عشقت از ره برون میبرد
بکوی ملامت درون میبرد
گراینست زنجیر زلف، ای حکیم
ترا هم به قید جنون میبرد
بتاراج دل چشم او بس نبود
لبش نیز خطی بخون میبرد
گل از روی او هست در انفعال
ولیکن به خنده برون میبرد
اگر شاهی از لعل او برد جان
از آن چشم خونریز چون میبرد؟