بخود ره نیست در کوی تو مشتاقان شیدا را
خم زلفت بقلاب محبت میکشد ما را
اگر درپایت افکندم سری، عیبم مکن، کانجا
چنان بودم که از مستی ز سر نشناختم پا را
تو در دل میرسی مهمان چه جای صبر و عقل و جان
زمانی باش، کز نامحرمان خالی کنم جا را
غم نا آمده خوردن بنقدم رنجه میدارد
همان بهتر که با فردا گذارم کار فردا را
ز مژگانش دل زاهد کجا یابد اثر، شاهی
بلی، خود کارگر ناید سنان خار بر خارا