خطت که سبزه بر اطراف یاسمین انداخت
چه خون که در جگر نافه های چین انداخت
دلم که داشت تمنای خاکبوس درت
بعاقبت سخن خویش بر زمین انداخت
باحتیاط قدم نه دلا، که طره یار
کمند حادثه در راه عقل و دین انداخت
در آفتاب ستم گر بسوختم، چکنم
چو بخت، سایه بر احوال من چنین انداخت
بعشق تیر بلا را نشانه شد شاهی
ز بسکه سنگ ملامت بر آن و این انداخت