چشم تو برانداخت بمی، خانه ما را
بگشود برندی در میخانه ما را
از دیده و دل چند خورم خون خود، آخر
سنگی بزن این ساغر و پیمانه ما را
گر بگذری ای باد بدان زلف چو زنجیر
زنهار بپرسی دل دیوانه ما را
هر شب من و اندوه تو و گوشه محنت
کاقبال نداند ره کاشانه ما را
آن بخت نداریم که یکشب مه رویت
روشن کند این کلبه ویرانه ما را
حقا که بافسون دگرش خواب نیاید
هر کس که شبی بشنود افسانه ما را
از تاب غمت سوخت بحسرت دل شاهی
ای شمع تو آتش زده پروانه ما را