ز میان ببرد ناگه، دل من بتی شکر لب
بدو رخ برادر مه، بدو زلف نایب شب
دو کمند عنبرینش، زخم و گره مسلسل
دو عقیق شکرینش، زدو گوهر مرکب
قدم نظر شکسته، رخش از فروغ بیحد
گذر سخن به بسته، دهنش ز تنگی لب
دو هزار جان تشنه، نگرد در او و او را
پر از آب زندگانی، شده روی چاه غغبغب
شده کیسه دار دل ها، دلش از طویله دُر
زده کاروان جانها، مهش از میان عقرب
به نشستم و زمانی، برخش نگاه کردم
دل از این نشسته در خون تن از آن فتاده در تب
چو سئوال بوسه کردم، بکرشمه گفت با من
تو نه مرد این حدیثی «فاذا فرغت فانصب»