هر محتشمی پایه عشق تو ندارد
هر پر جگری تاب عتاب تو نیارد
زودآ، که شود درخم چوگان بلاگوی
آن سر که سرش ناخن سودای تو یارد
در باغ امل عشق تو پاداش اجل شد
هرکس در ودهرچه در آنجا که بگارد
بیداد کنی بر من و بیکبار نپرسی
زان کاو چو تو، بیداد کنی بر تو گمارد
یکتا شده ام پشت الف وار و لیکن
پیش تو چه گویم که الف هیچ ندارد
گر زانکه کران بشمری این پایه نگوئی
تا عشق تو مارا ز بزرگان بشمارد
او را چه زیان دارد اگر نقش اثیری
از سنگ فرو ریزد و بر آب نگارد