همه مهتران را زلشکر بخواند
چنین گفت کای نیکدل سروران
بشاهی مرا این نخستین سرست
جز از آزمایش نه اندرخورست
که چندین غم ورنج باید فزود
بسی شور و تلخ جهان دیدهاید
بخواهم گشادن یکی راز خویش
نهان دارم از لشکر آواز خویش
نباید که بیرون برند ازمیان
سپه را به جنگ اندر انداختند
که بهرام را دیدهام در سخن
نداند که من شب شبیخون کنم
برزم اندرون بیم بیرون کنم
چو شب تیره گردد نسازم درنگ
چو شوید بعنبر شب تیره روی
همه گرز و خنجر گرفته بچنگ
که یک تن نگردد زفرمان شاه
که با او مگر یار باشند و جفت
چرایی چنین ایمن از روزگار
تو با لشکر اکنون شبیخون کنی
ابا او همه یک دل ویک تنند
ز یک سو نبیره ز یک سو نیا
به مغز اندرون کی بود کیمیا
ازین سو برادر وزان سو پدر
پدر چون کند با پسر کارزار
نبایست گفت این سخن با سپاه
چو گفتی کنون کار گردد تباه
بدو گفت گردوی کاین خود گذشت
گذشته همه باد گردد به دشت
بدین رزمگه امشب اندر مباش
ممان تا شود گنج و لشکر به لاش
که من بیگمانم کزین راز ما
بدان لشکر اکنون رسید آگهی
گزین کرد زان سرکشان مرد چند
که باشند برنیک وبد یارمند
چو خرداد برزین و گستهم شیر
چوشاپور و چون اندیان دلیر
سپه را همیدید خسرو ز دور