که بهرام را او بدی نیک خواه
دبیر سرافراز را پیش خواند
بگستهم و گردوی و بندوی گرد
که از مهتران نام گردی ببرد
چو شاپور و چون اندیان سوار
هرآنکس که بود از یلان نامدار
همیخواهم اندر نهان آفرین
چوبیدار گردید یکسر ز خواب
نگیرید بر بد ازین سان شتاب
که تا درجهان تخم ساسانیان
پدید آمد اندر کنار و میان
که اندر جهان تازه شد داروگیر
زمانه ز شمشیر او تیره گشت
نخستین سخن گویم از اردوان
وزان مهتران دادن او را بباد
هنرها بشست از دل آهو گرفت
چنان نامور نیک دل را بکشت
کسی کو نشاید به پیوند خویش
هوا بر گزیند ز فرزند خویش
به بیگانگان هم نشاید بنیز
که فرخنده باد او رمزد شما
به نزدیک من جایتان روشنست
بیک جای مان بود آرام و خواب
اگر تیره بد گر بلند آفتاب
شود روشن این جان تاریک من
بپای اندر آرم سر و گاهشان
ابا نامهها هدیهها داشت نیز
بدید آن بزرگی و چندان سپاه
که گفتی مگر بر زمین نیست راه
به دل گفت با این چنین شهریار
ابا هدیه و نامه ونیک خواه
درم برد و با نامهها هدیه برد
جهاندار چون نامهها را بخواند
مر او را بکرسی زرین نشاند
تو بهرام را نزد من خوار دان
کنون ز آنچ کردی رسیدی بکام
فزونتر مجو اندرین کار نام
نوشت اندران نامههای دراز
که این مهتر گرد گردن فراز
همه نامههای تو برخواندیم
به دل با تو همچون بهار نویم
چولشکر بیاری بدین مرز وبوم
که اندیشد از گرز مردان روم
به جنگ اندورن رومیان را کشیم
بدان نامهها مهر بنهاد شاه
ببرد ان پسندیدهٔ نیک خواه
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
مرو را گهر داد و دینار داد
بدو گفت کاین نزد چوبینه بر