ازان پس فزون شد بزرگی شاه
که خورشید شد آن کجا بود ماه
ز مریم همیبود شیرین بدرد
همیشه ز رشکش دو رخساره زرد
به فرجام شیرین ورا زهر داد
که او داشت آن راز تنها و بس
چو سالی برآمد که مریم بمرد
شبستان زرین به شیرین سپرد
چو شیرویه را سال شد بر دو هشت
به بالا زسی سالگان برگذشت
همیداشت موبد مر او را نگاه
شب و روز شادان به فرمان شاه
چنان بد که یک روز موبد ز تخت
بیامد به نزدیک آن نیک بخت
چو آمد به نزدیک شیرویه باز
همی این بران بر زدی چونک خواست
ز بازی و بیهوده کردار اوی
به فالش بد آمد هم آن چنگ گرگ
ز دستور وگنجور بشنیده بود
که بازیست باآن گرانمایه جفت
بشد زود موبد بگفت آن به شاه
همیداشت خسرو مر او را نگاه
دلش بود پر درد و پیچان جگر
چگونه نماید بدین کرده چهر
چو بر پادشاهیش بیست وسه سال
گذر کرد شیرویه به فراخت یال
که کودک جوان بود و گشته سترگ
پر از درد شد جان خندان اوی
وز ایوان او کرد زندان اوی
هم آن را که پیوستهٔ اوبدند
بسی دیگر از مهتر و کهتران
که پرسه فزون آمد از سه هزار
همان میفرستاد و رامشگران
به هنگامشان رامش و خورد بود