از ایران و توران برآورد گرد
چو آن دادگر شاه بیداد گشت
همی این بران آن برین بر زدی
به نفرین شد آن آفرینهای پیش
که چون گرگ بیدادگر گشت میش
چو بیآب و بینان و بی تن شدند
ز ایران سوی شهر دشمن شدند
هر آنکس کزان بتری یافت بهر
همی دود نفرین برآمد ز شهر
کزو یافتی خواب و آرام و ناز
یکی دیو سر بود بیداد و شوم
از ایران نخست او بپیچید سر
ز کشور به کشور به پیوست راز
به قیصر و را نیز بدکامه کرد
بدو گفت برخیز و ایران بگیر
نخستین من آیم تو را دستگیر
چو آن نامه برخواند قیصر سپاه
بیاورد لشکر هم آنگه ز روم
چو آگاه شد زان سخن شهریار
همیداشت آن کار دشوار خوار
که گفته ست با قیصر رزمساز
بدان کش همیخواند و او چارهجست
همیداشت آن نامور شاه سست
ز پرویز ترسان بد آن بدنشان
هر آنکس که بودند ز ایران سران
فراوان زهر گونهای چاره جست
که از تو پسندیدم این کارکرد
ستودم تو را نزد مردان مرد
تو با لکشر خویش بگذار پای
چو زین روی و زان روی باشد سپاه
به ایران و را دستگیر آوریم
ز درگه یکی چاره گر برگزید
سخن دان و گویا چناچون سزید
بدو گفت کاین نامه اندر نهان
چنان کن که رومیت بیند کسی
بره بر سخن پرسد از تو بسی
بپرسد تو را کز کجایی مگوی
بگویش که من کهتری چارهجوی
به پیمودم این رنج راه دراز
تواین نامه بربند بردست راست
گر ایدون که بستاند از تو رواست
برون آمد از پیش خسرو نوند
به بازو مر آن نامه را کرد بند
یکی مرد به طریق او را بدید
سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
دو رخ زرد و لبها شده لاژورد
بدو گفت قیصر که خسرو کجاست
ازو خیره شد کهتر چاره جوی
بداندیش و بدکام و بدگوی را
بجستند و آن نامه از دست اوی
گشاد آنک دانا بد و راه جوی
ازان مرز دانا سری را بجست
که آن پهلوانی بخواند درست
چو آن نامه برخواند مرد دبیر
به دل گفت کاین بد کمین گر از
شهنشاه و لشکر چو سیصد هزار
کس از پیل جنگش نداند شمار
مرا خواست افگند در دام اوی
که تاریک بادا سرانجام اوی
وازن جایگه لشکر اندر کشید
که آن نامور شد سوی روم باز
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
یکی نامه بنوشت با باد و دم
که بر من چرا گشت قیصر دژم
از ایران چرا بازگشتی بگوی
مرا کردی اندر جهان چارهجوی
شهنشاه داند که من کردم این
دلش گردد از من پر از درد وکین
چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید
ز لشکر گرانمایهای برگزید
کزان ایزدت کردهبد بی نیاز
که ویران کنی تاج و گاه مرا
کز آن نامه جز گنج دادن بباد
نیامد مرا از تو ای بد نژاد
مرا خواستی تا به خسرو دهی
به ایران نخواهند بیگانهای
نه قیصر نژادی نه فرزانهای
به قیصر بسی کرد پوزش گراز
گزین کرد خسرو پس آزاده یی
سخن گوی و دانا فرستاده یی
کهای بی بها ریمن دیو ساز
تو را چند خوانم برین بارگاه
همی دورمانی ز فرمان و راه
کنون آن سپاهی که نزد تواند
بسال و به ماه اور مزد تواند
برای و به دل ویژه با قیصرند
گزین کرد زان نامداران سوار
از ایران و نیران ده و دو هزار
بدان مهتران گفت یک دل شوید
مگیرید یک سر به رفتن شتاب
چو هم پشت باشید با همرهان
یکی کوه کندن ز بن بر توان
هر آنکس که بودند برنا و پیر
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
چو آگاه شد خسرو از کارشان
که از پیش بودی مرا نیک خواه
چرا راه دادی که قیصر ز روم
بیاورد لشکر بدین مرز و بوم
که بود آنک از راه یزدان بگشت
ز راه و ز پیمان ما برگذشت
چو پیغام خسرو شنید آن سپاه
شد از بیم رخسار ایشان سیاه
کس آن راز پیدا نیارست کرد
بماندند با درد و رخساره زرد
پیمبر یکی بد به دل با گراز
همیداشت از آب وز باد راز
مترسید گفت ای بزرگان که شاه
مباشید جز یک دل و یک زبان
مگویید کز ما که شد بدگمان
به مردی همه یاد هم دیگریم
مهان یکسر از جای برخاستند
بران هم نشان پاسخ آراستند
بدو گفت رو پیش ایشان بگوی
که اندر شما کیست آزار جوی
که به فریفتش قیصر شوم بخت
به گنج و سلیح و به تاج و به تخت
هم از تاج و ارونگ بیزار شد
کسی راکه بودست زین سرگناه
پر از درد و خامش بماندند و بس
کزین سان سپاهی دلیر و جوان
نبینم کس اندر میان ناتوان
شما را چرا بیم باشد ز شاه
به گیتی پراگنده دارد سپاه
که روشن کند اختر و ماه اوی
به دشنام لب را گشایید باز
چه بر من چه بر شاه گردن فراز
هر آنکس که بشنید زو این سخن
که لشکر همه یار گشتند و جفت
مرا بیم جانست اگر نیز شاه
همی آب و خون اندر آرد به جوی
همیداشت آن راستی در نهفت
که پیچیده بد رستم از شهریار
بجایی خود و تیغ زن ده هزار
سپه را همه روی برگاشت نیز