چو آمد برون آن بد اندیش شاه
همیساخت همواره تا آن سپاه
به پیچید یکسر ز فرمان شاه
همیراند با هر کسی داستان
شدند اندر آن کار همداستان
که شاهی دگر برنشیند به تخت
کزین دور شد فرو آیین و بخت
چنین گفت بازاد فرخ که شاه
نیاری فزون زین نباید چخید
که این بوم آباد ویران شود
از اندوه ایران چونیران شود
نگه کرد باید به فرزند اوی
کدامست با شرم و بیگفت و گوی
ورا شاد بر تخت باید نشاند
بران تاج دینار باید فشاند
به زندان بود کس نباید دگر
همی رای زد زین نشان هرکسی
برین روز و شب برنیامد بسی
پذیره شدنش زاد فرخ به راه
همیگفت لشکر به مردی و رای
که من نیستم چامهٔ گفت وگوی
اگر با سپاه اندر آیم به جنگ
به نزد کنارنگ و هم پهلوان
چو روز چنان مرد کرد او سیاه
مبادا که بیند کسی تاج و گاه
نژند آن زمان شد که بیداد شد
مر او را ز ایرانیان برگزید
بدو گفت کاکنون به زندان شویم
به نزدیک آن مستمندان شویم
کزو داشتی بیشتر مغز و پوست
همیدارد آن بستگان را به زار
چنین گفت با زاد فرخ تخوار
نماند به ایران یکی پهلوان
مگر دار دارند گر چاه وبند
نماند به ایران کسی بیگزند
بگفت این و از جای برکند اسپ
سپاه اندر آورد یکسر به جنگ
سپهبد به جنگ اندرون کشته شد
سیه گشت روز و تبه گشت کار
به زندان تنگ اندر آمد تخوار
بدان چاره با جامهٔ کارزار
بدانگه به زندان چرا شد فراز
چو روی تخوار او فروزان بدید
از اندوه چندان دلش بردمید
بدو گفت گریان که خسرو کجاست
چنین گفت با شاهزاده تخوار
که گر مردمی کام شیران مخوار
نباشی تو کم گیر زین راستان
یکی کم بود شاید از شانزده
ازان خانهٔ تنگ بگذارد پای