همیبود و کس را ندادی گذر
که آگه شدی زان سخن شهریار
به درگاه بر بود چون پرده دار
همیساخت هر مهتری جای خواب
هر آنکس که از مهتری داشت بهر
بدیشان چنین گفت کامشب خروش
دگرگونهتر کرد باید ز دوش
چنین داد پاسخ که ای دون کنم
ز شهر و ز بازار برخاست غو
شب تیره شاه جهان خفته بود
چو شیرین به بالینش بر جفته بود
غمی گشت و زیشان دلش بردمید
به شیرین چنین گفت کای ماه روی
چه داری بخواب اندرون گفت وگوی
بدو گفت شیرین که بگشای گوش
چو خسرو بدان گونه آوا شنید
به رخساره شد چون گل شنبلید
چنین گفت کز شب گذشته سه پاس
که این بد گهر تا ز مادر بزاد
قبادش همیخواند این پیشکار
وگر سوی ما چین و مکران زمین
بریشان به افسون بگیریم راه
ازان کاخترش به آسمان تیره بود
سخنهای او بر زمین خیره بود
شب تیره افسون نیامد به کار
به شیرین چنین گفت که آمد زمان
بر افسون ما چیره شد بدگمان
بدو گفت شیرین که نوشه بدی
بدانش کنون چارهٔ خویش ساز
مبادا که آید به دشمن نیاز
چو روشن شود دشمن چاره جوی
نهد بیگمان سوی این کاخ روی
هم آنگه زره خواست از گنج شاه
دو شمشیر هندی و رومی کلاه
شب تیرهگون اندر آمد به باغ
بدان گه که برخیزد ازخواب زاغ
به باغ بزرگ اندر از بس درخت
نبد شاه را در چمن جای تخت
چو خورشید برزد سنان از فراز
چه جوییم ازین گنبد تیزگرد
که هرگز نیاساید از کارکرد
یکی رابه دریا به ماهی دهد
یکی را برهنه سر و پای و سفت
نه آرام و خورد و نه جای نهفت
یکی را دهد نوشه و شهد و شیر
بپوشد به دیبا و خز و حریر
سرانجام هردو به خاک اندرند
اگر که بدی مرد اگر مه بدی
کنون رنج در کار خسرو بریم