بران سان بزرگی کس اندر جهان
ندارد بیاد از کهان و مهان
هر آنکس که او دفتر شاه خواند
مبادا که گستاخ باشی به دهر
که از پای زهرش فزونست زهر
مساایچ با آز و با کینه دست
به خاک اندر آید سر مور وپیل
بزرگی و اورنگ و فر و سپاه
ز توران وز هند وز چین و روم
ز هرکشوری کان بد آباد بوم
به رخشنده روز و شبان سیاه
ز در و ز یاقوت و هر گوهری
ز دینار و گنجش کرانه نبود
ز شاهین وز باز و پران عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب
چو خورشید روشن بدی جان اوی
ز چین و ز برطاس وز روم و روس
که بالاش یک تیر پرتاب بود
که کس را نبودی به خشکی و آب
به زر اندرون رشتهها تافته
ز رامشگران سرکش ور بار بد
به مشکوی زرین ده و دوهزار
دگر پیل بد دو هزار و دویست
که گفتی ازان بر زمین جای نیست
که بر زین زرین بدی سال و ماه
دگر اسب جنگی ده و شش هزار
دو صد بارگی کان نبد در شمار
که هرگز کس اندر جهان آن ندید
نه از پیر سر کاردانان شنید
تبه شد تو تیمار و تنگی مدار
تو بی رنجی از کارها برگزین
چو خواهی که یابی بداد آفرین
که نیک و بد اندر جهان بگذرد
اگر تخت یابی اگر تاج و گنج
وگر چند پوینده باشی به رنج
سرانجام جای تو خاکست و خشت
جز از تخم نیکی نبایدت کشت