از ایوان خسرو کنون داستان
بگویم که پیش آمد از راستان
جهان بر کهان و مهان بگذرد
بسی مهتر و کهتر از من گذشت
نخواهم من از خواب بیدار گشت
هماناکه شد سال بر شست و شش
ازان پس نمیرم که من زندهام
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین
که بگذاشت با کام دل چارسی
به هند و به چین و به آباد بوم
ازیشان هر آنکس که استاد بود
ز خشت و ز گچ بر دلش یاد بود
چو صد مرد بیرون شد از رومیان
ز ایران و اهواز وز هر میان
ازان سی دو رومی و دو پارسی
گرانمایه رومی که بد هندسی
بدو گفت شاه این ز من درپذیر
یکی جای خواهم که فرزند من
همان تا دو صدسال پیوند من
بدو گفت من دارم این دستگاه
ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار
چنین باید آن کو دهد داد کار
چودیوار ایوانش آمد به جای
بیامد به پیش جهان کد خدای
که گر شاه بیند یکی کاردان
بدو داد زان گونه مردم که خواست
برفتند و دیدند دیوار راست
ز بالای آن تا به داده رسن
به پیموده در پیش آن انجمن
وزان پس بیامد به ایوان شاه
که دیوار ایوان برآمد به ماه
چو فرمان دهد خسرو زود یاب
بدو گفت خسرو که چندین زمان
چرا خواهی از من توای بدگمان
نباید که داری ازین دست باز
که عیب آورد مرد دانا بروی
که گیرد بران زخم ایوان شتاب
اگر بشکند کم کند نان و آب
چنان شد کزان پس کس او را ندید
چو بشنید خسور که فرعان گریخت
بگوینده به رخشم فرعان بریخت
چنین گفت کان را که دانش نبود
همه رومیان را به زندان برند
گچ و خشت و سنگ گران آورید
به بیچارگی دست ازان بازداشت
همی گوش و دل سوی اهواز داشت
همیجست استاد آن تا سه سال
به سال چهارم پدید آمد اوی
هم آنگاه رومی بیامد چو گرد
بدو گفت شاهای گنهکار مرد
بگو تا چه بود اندرین پوزشت
چه گفتی که پیش آمد آموزشت
چنین گفت رومی که گر شهریار
فرستاد و رفتند ز ایوان شاه
گران مایه استاد با نیک خواه
همان مرد را نیز با خویشتن
کم آمد ز کار از رسن هفت رش
بگفت آنک با او بیامد به راه
چنین گفت رومی که ار زخم کار
برآورد می بر سر ای شهریار
نه دیوار ماندی نه طاق ونه کار
نه من ماندمی بر در شهریار
بدانست خسرو که او راست گفت
رها کرد هر کو به زندان بدند
بد اندیش گر بیگزندان بدند
مراو را یکی به دره دینار داد
به زندانیان چیز بسیار داد
به کردار آن شاه را بد نیاز
چوشد هفت سال آمد ایوان بجای
مر او را بسی آب داد و زمین
درم داد و دینار و کرد آفرین
همیکرد هرکس به ایوان نگاه
به نوروز رفتی بدان جایگاه
کس اندر جهان زخم چونین ندید
به هر مهرهای در نشانده گهر
چو رفتی شهنشاه بر تخت عاج
به نوروز چون برنشستی به تخت
بزرگان و روزی دهان را بدی
کجا خوردش ازکوشش خویش بود
فروتر بریده بسی دست و پای
بسی کشته افگنده در زیرجای
ز ایوان ازان پس خروشد آمدی
هر آنکس که او سوی بالا نگاه
هر آنکس که کهتر بود بشمرید
وزان پس تن کشتگان را به راه
وزان پس گنهگار و گر بیگناه
به ارزانیان جامهها داد نیز
ز دیبا و دینار و هرگونه چیز
هرآنکس که درویش بودی به شهر
که او را نبودی ز نوروز بهر
پر از بیم بودی گنهکار از وی
شده مردم خفته بیدار از وی
که ای نامور پر هنر سرکشان
ز بیشی چه جویید چندین نشان
به کار اندر اندیشه باید نخست
بدان تا شود ایمن و تن درست
سگالید هر کاروزان پس کنید
بر انداخت باید پس آنگه برید
ببینید تا از شما ریز کیست
که بر جان بدبخت باید گریست
هرآنکس که او راه دارد نگاه
بخسپد برین گاه ایمن ز شاه