چو آگاهی آمد ز خسرو به راه
که شیرین به مشکوی خسرو شدست
همه شهر زان کار غمگین شدند
پر اندیشه و درد و نفرین شدند
چهارم چوب فروخت گیتی فروز
فرستاد خسرو مهان را بخواند
بدیشان چنین گفت کاین روز چند
همیگفت و پاسخ نداد ایچکس
هرآنکس که او داشت آزار و خشم
چو موبد چنان دید برپای خاست
به خسرو چنین گفت کای راد وراست
بسی نیک و بد دیدی از روزگار
شنیدی بسی نیک و بد در جهان
بزرگی ازین تخمهٔ پالوده شد
پدر پاک و مادر بود بیهنر
چنان دان که پاکی نیاید ببر
به ایران اگر زن نبودی جزین
نبودی چو شیرین به مشکوی او
نکردند یاد از چنین داستان
چوگشت آن سخنهای موبد دراز
چنین گفت موبد که فردا پگاه
که امروزمان شد سخنها دراز
دگر گفت کان با خرد بود جفت
سیوم گفت که امروز پاسخ دهد
چو خورشید رخشنده پالوده گشت
بتشت اندرون ریختش خون گرم
چو نزدیک شد تشت بنهاد نرم
از آن تشت هرکس بپیچید روی
همه انجمن گشت پر گفت و گوی
همیکرد هر کس به خسرو نگاه
همه انجمن خیره از بیم شاه
به ایرانیان گفت کاین خون کیست
نهاده بتشت اندر از بهر چیست
ز خون تشت پر مایه کردند پاک
ببستند روشن به آب و به خاک
چو روشن شد و پاک تشت پلید
بکرد آنک او شسته بد پرنبید
شد آن تشت بیرنگ چون آفتاب
ز شیرین بران تشت بد رهنمون
که آغاز چون بود و فرجام چون
به موبد چنین گفت خسرو که تشت
همانا بد این گر دگرگونه گشت
بفرمان ز دوزخ توکردی بهشت
همان خوب کردی تو کردار زشت
چنین گفت خسرو که شیرین بشهر
چنان بد که آن بیمنش تشت زهر
کنون تشت می شد به مشکوی ما
برین گونه پربو شد ازبوی ما
ز من گشت بدنام شیرین نخست
که بیتاج وتختت مبادا زمین
بهی آن فزاید که تو به کنی
مه آن شد بگیتی که تومه کنی
که هم شاه وهم موبد وهم ردی