نبد گردیه را به چیزی نیاز
چنین می همیخورد با بخردان
بدان مجلس اندر یکی جام بود
چنین گفت که اکنون بر بوم ری
همه مردم از شهر بیرون کنند
همه ری بپی دشت و هامون کنند
چنین گفت کای از کیان یادگار
که یزدان دران کار همداستان
نباشد نه هم بر زمین راستان
به دستور گفت آن زمان شهریار
که بد گوهری باید و نابکار
که یک چند باشد بری مرزبان
یکی مرد بی دانش و بد زبان
بدو گفت بهمن که گر شهریار
بجوییم و این را بجا آوریم
چنین گفت خسرو که بسیارگوی
تنش سرخ و بینی کژ وروی زشت
همان دوزخی روی دور از بهشت
یکی مرد بدنام و رخساره زرد
بد اندیش و کوتاه دل پر ز درد
همان بد دل و سفله و بیفروغ
سرش پر ز کین و زبان پر دروغ
دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ
بران اندرون کژ رود همچو گرگ
همه موبدان مانده زو در شگفت
که تا یاد خسرو چنین چون گرفت
ز شهر کسان از کهان و مهان
چنان بد که روزی یکی نزد شاه
بیامد کزین گونه مردی به راه
چه داری بیاد ای بد بیخرد
چنین گفت با شاه کز کار بد
تن و جان مردم پر از خون کنم
ز زشتی بزرگی شد آن شوم پی
برفت از درو نام زشتی ببرد
دل و دیده از شرم یزدان بشست
بکندند و او شد بران شادکام
وزان پس همه گربکان رابکشت
به هرسو همیرفت با رهنمای
ببینی و گر گربهای در سرای
بدان بوم وبر آتش اندر زنم
همیجست جایی که بد یک درم
چو باران بدی ناودانی نبود
به شهر اندرون پاسبانی نبود
همه شهر یکسر پر از داغ و درد
کس اندر جهان یاد ایشان نکرد