به قیصر یکی نامه فرمود شاه
چو من شادمانم تو شادان بزی
چو آن نامه نزدیک قیصر رسید
نگه کرد و توقیع پرویز دید
دمیدند و پر بانگ شد کشورش
ببستند آیین به بیراه و راه
همه شهر روم از کران تا کران
بیک هفته زین گونه با رود و می
صد اشتر ز گنج درم بار کرد
چو پنجه شتر بار دینار کرد
که گفتی ز زر جامه با رزیکیست
همان چند زرین و سیمین دده
چه از جامهٔ نرم رومی حریر
همان باژ کشور که تا چار بار
همیشد برین گونه با ساروان
که سالار او بود بر نیمروز
گرانمایه گردی و گیتی فروز
چو از دور دید آن سپه خانگی
به پیش اندر آمد به بیگانگی
چنین تا به نزدیک شاه آمدند
همیگفت کای داور داد وپاک
ز پیروزگر آفرین بر تو باد
مبادی همیشه مگر شاه و راد
که چون تو که باشد به فرزانگی
ز خورشید بر چرخ تابندهتر
مبادا جهان بیچنین شهریار
جهان بی سر و افسر تو مباد
کسی کو درین سایهٔ شاه شاد
بران تا نباشد کس از ما دژم
ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز
که با باژ و چیز آفرینست نیز
بخندید از آن پر هنر مرد شاه
بخراد بر زین چنین گفت شاه
که این نامه برخوان به پیش سپاه
به عنوان نگه کرد مرد دبیر
که گویندهای بود و هم یادگیر
چنین گفت کاین نامه سوی مهست
جهاندار و بیدار و پدرام شهر
که یزدانش تاج و خرد داد بهر
که زیبای تاج است و زیبای گاه
که پاینده بادا بدو نام و کام
ابا فر و با برز و پیروز باد
به ایران و تورانش بر دست رس
همیشه به دل شاد و روشن روان
همیشه خرد پیر و دولت جوان
مبادا که این گوهر آید به سر
نه چون تو خزان و نه چون تو بهار
نه چون تو بایوان چین بر نگار
به ایران و توران و هندوستان
همان ترک تا روم و جا دوستان
تو را داد یزدان به پاکی نژاد
کسی چون تو از پاک مادر نزاد
فریدون چو ایران بایرج سپرد
ز روم و ز چین نام مردی ببرد
تو گویی که یزدان شما را سپرد
وزان دیگران نام مردی ببرد
هنر پرور و راد و بخشنده گنج
ازین تخمهٔ هرگز نبد کس به رنج
نهادند بر دشمنان باژ و ساو
بد اندیشتان بارکش همچو گاو
روا رو چنین تا به مرز خزر
ز هیتال و ترک و سمرقند و چاچ
بزرگان با فر او اورند وتاج
برین بندگی بر گوا بودهاند
که شاهان ز تخم فریدون بدند
دگر یکسر از داد بیرون بدند
بدین خویشی اکنون که من کردهام
بدان گونه شادم که تشنه بر آب
کجا آن سخن نزد او هست خوار
که دار مسیحا به گنج شماست
چو بینید دانید گفتار راست
ببخشاید از ما کهان و مهان
که بی تو مبادا زمان و زمین
بدان من ز خسرو پذیرم سپاس
نیایش کنم روز و شب در سه پاس
همان هدیه و باژ و ساوی که من
شود فرخ این جشن و آیین ما
درخشان شود در جهان دین ما
شود آن زمان بر دل ما درست
که از کینه دلها بخواهیم شست
که بود از گه آفریدون فراز
که با تور و سلم اندر آمد براز
زن و کودک رومیان بردهاند
دل ما ز هر گونه آزردهاند
برین خویشی ما جهان رام گشت
درود جهان آفرین بر تو باد
همان آفرین زمین بر تو باد
ازان نامه شد شاه خرم نهان
به نزدیک آن مرد بیدار گرد
بیامد بدید آن گزین جایگاه
وزان پس همیبود نزدیک شاه
بخوان و نبید و شکار و نشست
برین گونه یک ماه نزدیک شاه
همیبود شادان دل و نیک خواه