چویک ماه شد نامه پاسخ نوشت
بران باد کو باد دارد جهان
بد و نیک بیند ز یزدان پاک
وزو دارد اندر جهان بیم و باک
کزین گونه بر پای دارد سپهر
نخواهم که چندان بود رنج تو
ز هند و ز سقلاب و چین و خزر
چنین ارجمند آمد آن بوم و بر
چه مردی چه دانش چه پرهیز و دین
ز یزدان شما را رسید آفرین
که کهتر نباشد به فرزند خویش
ببوم و بر و پاک پیوند خویش
مرا در جهان خوار بگذاشتند
تو را همچنان دارم اکنون که شاه
پدر بیند آزاده و نیک خواه
ازان پاک تن پشت و نیروی من
بران دین تو را پاک دین خواندم
دگر هرچ گفتی ز پاکیزه دین
ز یک شنبدی روزهٔ به آفرین
همه خواند بر ما یکایک دبیر
بما بر ز دین کهن ننگ نیست
به گیتی به از دین هوشنگ نیست
همه داد و نیکی و شرمست و مهر
ندانیم انباز و پیوند و جفت
به هستی همو با شدت رهنمای
مدان دین که باشد به خوبی بپای
بدان دین نباشد خرد رهنمای
کسی را که خوانی همی سوگوار
که گوید که فرزند یزدان بد اوی
بران دار بر کشته خندان بد اوی
تو اندوه این چوب پوده مخور
همان دار عیسی نیرزد به رنج
که شاهان نهادند آن را به گنج
از ایران چو چوبی فرستم بروم
بخندد بما بر همه مرز و بوم
به موبد نباید که ترسا شدم
پسندیدم آن هدیه های تو نیز
کجا رنج بردی ز هر گونه چیز
به شیروی بخشیدم این برده رنج
پی افگندم او را یکی تازه گنج
ز روم و ز ایران پر اندیشهام
شب تیره اندیشه شد پیشهام
ز ساند بروم و به ایران گزند
ز اسکندر آن کینه دار سترگ
مگر در جهان تازه گردد سخن
چنان دان که او تازه کرد افسرت
بدین خسروانی نو آیین درخت
نهادند بر نامه بر مهر شاه
کجا گرد کرد او به روز دراز
که پند او سی خواندش پارسی
به گوهر بیاگنده هر یک چو سنگ
بران هر یکی دانه ها صد هزار
مران هر یکی را درم دو هزار
ز دیبای چینی صد و چل هزار
که هر دانه یی قطرهٔ آب بود
صد و شست یاقوت چون ناردان
ز چیزی که خیزد ز هر کشوری
که چونان نبد در جهان دیگری
فزونتر ز خویشی و بیگانگی
همان جامه و تخت و اسب و ستام
بدینسان چنین صد شتر بارکرد
از آن ده شتربار دینار کرد
ز دینار و هرگونهای بیش وکم
برفتند شادان ازان مرز وبوم
به نزدیک قیصر ز ایران بروم