جهان از نم ابر پر ژاله شد
همه کوه وهامون پراز لاله شد
بزرگان به بازی به باغ آمدند
همه میش و آهو به راغ آمدند
نشستند بر سبزه می خواستند
به شادی زبان را بیاراستند
که پیدا نبد گربه از کودکی
به زر اندرون چند گونه گهر
به ناخن بر از لاله کرده نگار
بدیده چوقار و به رخ چون بهار
چو میخواره بد چشم او پر خمار
همیتاخت چون کودکی گرد باغ
فروهشته از باره زرین جناغ
لب شاه ایران پر از خنده شد
همه کهتران خنده را بنده شد
چه باید بگو ای زن خوب روی
بدو گفت کای شاه گردن فراز
ورا مرد بد کیش و بد ساز دان
همی گربه از خانه بیرون کند
دگر ناودان یک به یک بشکند
ز ری باز خوان آن بد اندیش را
چو آهرمن آن مرد بد کیش را
فرستاد کس زشت رخ رابخواند
همان خشم بهرام با او براند
بکشتند او را به زاری و درد
کجا بد بد اندیش و بیکار مرد
هممی هر زمانش فزون بود بخت