ازان پس چو گسترده شد دست شاه
سراسر جهان شد ورا نیک خواه
همه کهتران زو توانگر شدند
گزین کرد از ایران چل و هشت هزار
جهاندیده گردان و جنگی سوار
که بنهاد پیروز و فرخ قباد
جهان را ببخشید بر چار بهر
از آن نامدران ده و دو هزار
گزین کرد ز ایران و نیران سوار
بدان تا ز روم اندر ایران سپاه
نیاید که کشور شود زو تباه
هم از نامداران ده و دو هزار
بدان تا سوی ز ابلستان شوند
بدیشان چنین گفت هرکو ز راه
به خوبی مر او را به راه آورید
کزین بگذرد بند و چاه آورید
بدان تا نماند سخن در نهان
طلایه بباید به روز و شبان
بخواند و بسی هدیهها دادشان
بدان سرکشان گفت بیدار بید
ز مردان جنگی چنان چون سزید
که از مرز هیتال تا مرزچین
نباید که کس پی نهد بر زمین
روان بسته دارد به پیمان ما
که کس را نباید شدن دوردست
چو باید بخواهید و خرم بوید
خردمند باشید و بی غم بوید
که بودی ز هرمز برو بر رقم
بیاورد و گریان به درویش داد
چو درویش پیوسته بد بیش داد
از آنکس که او یار بندوی بود
به نزدیک گستهم و زنگوی بود
که بودند یازان به خون پدر
چو از کین و نفرین به پردخت شاه
از آن پس شب و روز گردنده دهر
از آن چار یک بهر موبد نهاد
به گفتی به شاه آشکار و نهان
چو در پادشاهی به دیدی شکست
ز لشکر گر از مردم زیر دست
نبودی نه اندیشه کردی ز بد
همی بر گرفتی چه و چون و چند
که بودی به دانش ورا رهنمای
وزین بهره نیمی شب دیر یاز
همان نیز یک ماه بر چار بهر
یکی بهره میدان چوگان و تیر
دگر بهره زو کوه و دشت شکار
ازان تازه گشتی ورا روزگار
هر آنگه که گشتی ز نخچیر باز
به رخشنده روز و شب دیر یاز
هر آنکس که بودی و را پیش گاه
ببستی به شهر اندر آیین و راه
دگر بهره شطرنج بودی و نرد
سه دیگر هر آنکس که داننده بود
فزایندهٔ چیز و خواننده بود
همیخواندندی به نزدیک شاه
فرستاده با خلعت و کام خویش
ز در بازگشتی به آرام خویش
که رخشان شدی در دل از هور دین