به سر برنهاد آن کیانی کلاه
چنین گفت پس رومیان را بخوان
چو خسرو فرود آمد از تخت بار
خرامید خندان و برخوان نشست
به زمزم همی رای زد با مهان
نیاطوس کان دید بنداخت نان
از آشفتگی باز پس شد ز خوان
چو بندوی دید آن بزد پشت دست
بخوان بر به روی چلیپا پرست
غمی گشت زان کار خسرو چودید
بر خساره شد چون گل شنبلید
به گستهم گفت این گو بیخرد
نباید که بیداوری میخورد
ورا با نیاطوس رومی چه کار
تن خویش را کرد امروز خوار
به لشکرگه خویش شد نیم مست
هم آنگه ز لشکر سواری چو باد
که بندوی ناکس چرا پشت دست
گر او را فرستی به نزدیک من
ز من بیش پیچی کنون کز رهی
چو بشنید خسرو برآشفت و گفت
که کس دین یزدان نیارد نهفت
کیومرث و جمشید تا کی قباد
گزیده سرافراز و پاکان خویش
نگیرم بخوان واژ و ترسا شوم
هنر دیدم از رومیان روز کار
به خسرو چنین گفت مریم که من
به من ده سرافراز بندوی را
که تا رومیان از پی روی را
ببینند و باز آرمش تن درست
ندیدی که با شاه قیصر چه گفت
ز پیوند خویشی و از خواسته
ز قیصر شنیدی که خسرو ز دین
بگردد چو آید به ایران زمین
تو بندوی را سر به آغوش گیر
مده رنج و کردار قیصر بباد
بمان تا به باشیم یک چند شاد
کمر بر میان سوک را بستهام
دل او سراسر پر از کین اوست
زبانش پر از رنج و تیماراوست
که او از پی واژ شد زشت گوی
تو از بیخرد هوشمندی مجوی
چو مریم برفت این سخنها بگفت
هم از کار بندوی دل کرد نرم
کجا داشت از روی بندوی شرم
بیامد به نزدیک خسرو چو گرد
دل خویش خوش کرد زان گفته مرد
نیاطوس گفت ای جهاندیده شاه
خردمندی از مست رومی مخواه
برین گونه چون شد سخنها دراز
به لشکر گه آمد نیاطوس باز