چو پیدا شد ازآسمان گرد ماه
پراکنده گشتند و مستان شدند
وز آنجای هرکس به ایوان شدند
چو پیداشد آن فرخورشید زرد
گرامی تنش را به یزدان سپرد
کمند و کمان برد و شش چوبه تیر
میان اندارن کوه خارا ببست
کمان را بمالید وبر زه نهاد
شد آن شیر کپی به چشمه درون
به غلتید و برخاست و آمد برون
بغرید و بر زد بران سنگ دست
به تیر از هوا روشنایی ببرد
فرو ریخت چون آب خون ازبرش
سیوم تیر و چارم بزد بر دهانش
که بردوخت برهم دهان و زبانش
به پنجم بزد تیر بر چنگ اوی
که شد سنگ خارا به خون آژده
سر از تن جدا کند و بفگند خوار
ازان پس فرود آمد از کوهسار
ازان بیشه خاقان و خاتون برفت
چو خاتون بشد دست او بوس داد
همه هم زبان آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند
وزان پس ورا خواندی شهریار
چو خاقان چینی به ایوان رسید
همن به دره و برده از بیش و کم
که رو پیش بهرام جنگی بگوی
کنون گر بخواهی ز من دخترم
جهاندار بر بندگان پادشاست
به بهرام داد آن زمان دخترش
بدو گفت هرکس کز ایران سرست
ببخشش نگر تا کرا در خورست
فراوان کلاه و کمر خواستند
جزاز داد و خورد شکارش نبود
همه چین همیگفت ما بندهایم
ز بهر تو اندر جهان زندهایم
همیخورد بهرام و بخشید چیز