بکوشد که خویشی بود در میان
غم و رنج بیند به فرجام کار
سر خویش داد از نخستین بباد
جوانی که چون او ز مادر نزاد
همان نیز پور سیاوش چه کرد
ز توران و ایران برآورد گرد
بسازید تا ما ز ترکان و نهان
به ایران بریم این سخن ناگهان
به گردوی من نامه یی کردهام
هم از پیش تیمار این خوردهام
که بر شاه پیدا کند کار ما
به ایران و چین پشت و بازو توی
یلان را به مردی توی رهنمای
همه کهترانیم و فرمان تو راست
برین آرزو رای و پیمان تو راست
چو بشنید زیشان عرض رابخواند
درم داد و او را به دیوان نشاند
بیامد سپه سر به سر بنگرید
هزار و صد و شست یل برگزید
نبر گاشتندی سر از ده سوار
درم داد و آمد سوی خانه باز
که هرکس که دید او دوال رکیب
گر از ابر باشد برو سرفشان
به توران غریبیم و بی پشت و یار
میان بزرگان چنین سست و خوار
همیرفت خواهم چو تیره شود
شما دل به رفتن مدارید تنگ
که از چینیان لشکر آید به جنگ
که خود بیگمان از پس من سران
همه جان یکایک به کف برنهید
وگر بر چنین رویتان نیست رای
از ایدر مجنبید یک تن زجای
ز رای و ز فرمان تو نگذریم
یلان سینه و مهر و ایزد گشسپ
نشستند با نامداران بر اسپ
همیگفت هرکس که مردن به نام
به از زنده و چینیان شادکام
هم آنگه سوی کاروان برگذشت
شترخواست تاپیش او شد ز دشت
گزین کرد زان اشتران سه هزار
بدان تا بنه برنهادند و بار
چو شب تیره شد گردیه برنشست
چو گردی سرافراز و گرزی بدست
برافگند پر مایه بر گستوان
ابا جوشن و تیغ و ترگ گوان
همیراند چون باد لشکر به راه
به رخشنده روز و شبان سیاه