چو پیروز شد سوی ایران کشید بر شهریار دلیران کشید به روز چهارم به آموی شد ندیدی زنی کو جهانجوی شد به آموی یک چند بنشست و بود به دلش اندرون داوریها فزود یکی نامه سوی برادر بدرد نوشت و زهر کارش آگاه کرد نخستین سخن گفت بهرام گرد به تیمار و درد برادر بمرد تو را و مرا مزد بسیار باد روان وی از ما بیآزار باد دگر گفت با شهریار بلند بگوی آنچ از من شنیدی ز پند پس ما بیامد سپاهی گران همه نامداران جنگاوران برآن گونه برگاشتمشان ز رزم که نه رزم بینند زان پس نه بزم بسی نامور مهتران با منند نبادی که آید بریشان گزند نشستم به آموی تا پاسخم بیارد مگر اختر فرخم