چنین تا برآمد برین چندگاه
ز گستهم پر درد شد جان شاه
که گستهم با گردیه گشت جفت
سوی او شدند آن بزرگ انجمن
برانم که او بودشان رای زن
همه فاش کرد آنچ بودی نهان
همیگفت زین گونه تا تیره گشت
ز گفتار چشم یلان خیره گشت
چو سازدندگان شمع ومیخواستند
همان نیز گردوی و خسرو بهم
همیرفت از گردیه بیش و کم
بدو گفت ز ایدر فراوان سپاه
به آمل فرستادهام کینه خواه
کنون اندرین رای ما را یکیست
که از رای ما تاج و تخت اندکیست
چو بهرام چوبینه گم کرد راه
کنون چارهای هست نزدیک من
چو جویی پر از می بباغ بهشت
که با تو همی دوستداری کنم
بهر جای و هر کار یاری کنم
زبان بر دلم هیچ نگشاد راز
کزان گم شود زشت پتیارهای
چو این کرده باشی سپاه تو را
همان در جهان نیک خواه تو را
مر آن را که خواهی دهم کشوری
بگردد بر آن کشور اندر سری
برین برخورم سخت سوگند نیز
اگر پیچم این دل ز سوگند من
تو دانی که من جان و فرزند خویش
برو بوم آباد و پیوند خویش
بدین کس فرستم به نزدیک اوی
یکی رقعه خواهم برو مهر شاه
همان خط او چون درخشنده ماه
به خواره فرستم زن خویش را
کنم دور زین در بد اندیش را
که چونین سخن نیست جز کارزن
به ویژه زنی کو بود رای زن
برین نیز هر چون همیبنگرم
بر آید بکام تو این کار زود
برین بیش و کم بر نباید فزود
چو بشنید خسرو بران شاد شد
هم آنگه ز گنجور قرطاس خواست
ز مشک سیه سوده انقاس خواست
یکی نامه بنوشت چون بوستان
پر از عهد و پیوند و سوگندها
ز هر گونهای لابد و پندها
چو برگشت عنوان آن نامه خشک
بگفت اندرو پند و بسیار چیز
که بخشایش آراد یزدان بروی
مبادا پشیمان ازان گفت وگوی
گر او رفت ما از پس اورویم
چو جفت من آید به نزدیک تو
چو گردی شود بخت را روی زرد
نهاد آن خط خسرو اندر میان
زن چاره گر بستد آن نامه را
شنید آن سخنهای خود کامه را
همان رخ پر از بوی و رنگ و نگار
پس آن نامهٔ شوی با خط شاه
نهانی بدو داد و بنمود راه
چو آن شیر زن نامهٔ شاه دید
تو گفتی بر وی زمین ماه دید
بخندید و گفت این سخن رابه رنج
بخواند آن خط شاه بر پنج تن
نهان داشت زان نامدار انجمن
چو بگشاد لب زود پیمان ببست
گرفت آن زمان دست او را بدست
همان پنج تن را بر خویش خواند
چو شب تیره شد روشنایی بکشت
ازان مردمان نیز یار آمدند
سپهبد به تاریکی اندر بمرد
شب و روز روشن به خسرو سپرد
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
شب تیره ایرانیان رابخواند
سخنهای آن کشته چندی براند
بران نامه برگوهر افشاندند