به نزدیک خاقان به زاری شدند
ازین ننگ تا جاودان بر درت
سپهدار چین کان سخنها شنید
بدو گفت بشتاب و برکش سپاه
نگه کن که لشکر کجا شد به راه
به خوبی سخن گوی و بنوازشان
به مردانگی سر بر افرازشان
وگر هیچ سازد کسی با تو جنگ
تو مردی کن و دور باش از درنگ
ازیشان یکی گورستان کن به مرو
که گردد زمین همچو پر تذرو
زن شیر دل چون سپه را بدید
ازیشان به دل بر نکرد ایچ یاد
زلشکر سوی ساربان شد چوباد
به پیش سپاه اندر آمد تبرگ
که خاقان ورا خواندی پیر گرگ
به ایرانیان گفت کان پاک زن
مگر نیست با این بزرگ انجمن
چنین گفت کان خواهرکشته شاه
که با او مرا هست چندی سخن
چه از نو چه از روزگار کهن
که بر شیر درنده اسپ افگنم
بران اسپ جنگی چو شیر سترگ
تو را کرد زین پادشاهی گزین
بدان تا تو باشی و را یادگار
ز بهرام شیر آن گزیده سوار
مرا گفت بشتاب و او را بگوی
که گرز آنک گفتم ندیدی تو روی
چنان ان که این خود نگفتم ز بن
ازین مرز رفتن مرا روی نیست
مکن آرزو گر تو را شوی نیست
همان را که او را بدان داشتست
به یکسو شویم از میان سپاه
چو تنها به دیدش زن چاره جوی
از آن مغفر تیره بگشاد روی
بگفت این وزان پس برانگیخت اسپ
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
که بگسست خفتان و پیوند اوی
یلان سینه با آن گزیده سپاه
برانگیخت اسپ اندر آن رزمگاه
بس کشت و افگند و چندی بخست
دو فرسنگ لشکر همیشد ز پس
بر اسپان نماندند بسیار کس