قلون بستد آن مهر وت ازان چو غرو
بیامد ز شهر کشان تا به مرو
که بهرام را آن نه پدارم شد
به خانه درون بود با یک رهی
نهاده برش نار و سیب و بهی
به دربان چنین گفت کای نامجوی
من از دخت خاقان فرستادهام
نه جنگی کسیام نه آزادهام
همان نیز بیمار و آبستن است
همیگوید از دخت خاقان پیام
که هم زان در خانه بنمای روی
بیامد قلون تا به نزدیک در
چو دیدش یکی پیر بد سست و زار
قلون گفت شاها پیامست و بس
نخواهم که گویم سخن پیش کس
ورا گفت زود اندر آی و بگوی
بزد دشنه وز خانه برشد خروش
چو بهرام گفت آه مردم ز راه
برفتند پویان به نزدیک شاه
چنین گفت کاین را بگیرید زود
بپرسید زو تا که راهش نمود
برفتند هرکس که بد در سرای
مران پیر سر را شکستند پای
به سیلی و مشتش بسی کوفتند
هم از نیمهٔ روز تا نیم شب
چنین تا شکسته شدش دست و پای
همیرفت خون ازتن خسته مرد
لبان پر ز باد و رخان لاژورد
بیامد هم اندر زمان خواهرش
نهاد آن سر خسته را بر کنار
همیکرد با خویشتن کار زار
که برد این ستون جهان را ز جا
جهانگیر و ناباک و شیر اوژنا
نه خسرو پرست و نه ایزدپرست
ز دریای خوشاب بیخت که کند
که کند این چنین سبز سرو سهی
که افگند خوار این کلاه مهی
که آگند ناگاه دریا به خاک
که افگند کوه روان در مغاک
غریبیم و تنها و بی دوستدار
بشهر کسان در بماندیم خوار
که شاخ وفا را تو از بن مکن
که از تخم ساسان اگر دختری
همه شهر ایرانش فرمان برند
ازان تخمهٔ هرگز به دل نگذرند
برین کردهها بر پشیمان بری
همه میش گشتیم و دشمن چو گرک
چو آن خسته بشنید گفتار او
بدید آن دل و رای هشیار او
به ناخن رخان خسته و کنده موی
پر از خون دل و دیده پر آب روی
به زاری و سستی زبان برگشاد
چنین گفت کای خواهر پاک وراد
ولیکن مرا خود پر آمد قفیز
ز هر گونه چون دیو بد راه بر
کزو بود گیتی به بیم وامید
کجا شد به گفتار دیوان ز شاه
جهان کرد بر خویشتن بر سیاه
جهاندار نیک اختر و نیک پی
شنیدی بدیها که او را رسید
همان به آسمان شد که گردان سپهر
مرا نیز هم دیو بیراه کرد
ز خوبی همان دست کوتاه کرد
کنون گر ببخشد ز یزدان سزد
نوشته برین گونه بد بر سرم
نوشته چنین بود وبود آنچ بود
سرآمد کنون کار بیداد و داد
سرآمد کنون رفتنیام ز دهر
یلان سینه راگفت یکسر سپاه
که رفتیم وگشتیم ازگاه سیر
جز او رامخوانید خورشید و ماه
مرا دخمه در شهرایران کنید
ندیدم که یک روز کرد آفرین
نه این بود زان رنج پاداش من
ولیکن همانا که او این سخن
نبود این جز از کار ایرانیان
نویسد یکی نامهای بر حریر
بگوید بخاقان که بهرام رفت
به زاری و خواری و بیکام رفت
تو این ماندگان راز من یاددار
که من با تو هرگز نکردم بدی
بسی پندها خواند بر خواهرش
دهن بر بنا گوش خواهر نهاد
دو چشمش پر از خون شد و جان بداد
به درد دل اندر همیزیستند
همی خون خروشید خواهر ز درد
سخنهای او یک به یک یاد کرد
ز تیمار او شد دلش به دونیم
بدین گونه برتا نهان شد سرش
چودانی که ایدر نمانی مرنج