چو چندی برآمد برین روزگار
چنان بد که در کوه چین آن زمان
دد و دام بودی فزون از گمان
به تن زرد و گوش و دهانش سیاه
ندیدی کس او را مگر گرمگاه
دو چنگش به کردار چنگ هژبر
شده روز ازو بر بزرگان دژم
یکی دختری داشت خاتون چوماه
دو لب سرخ و بینی چو تیغ قلم
دو بی جاده خندان و نرگس دژم
بران دخت لرزان بدی مام وباب
چنان بد که روزی پیاده به دشت
همان نیز خاتون به کاخ اندورن
فرود آمد او را به دم درکشید
بیک دم شد او از جهان در نهان
چو خاقان شنید آن سیه کرد روی
همان مادرش نیر بر کند موی
ز دردش همه ساله گریان بدند
که تا چین کی آید ز چنگش رها
چنان بد که یک روز دیدش سوار
از ایران همان نیز صد نامدار
پیاده فراوان به پیش اندرون
بپرسید خاتون که این مرد کیست
که با برز و با فرهٔ ایزدیست
بدو گفت کهتر که دوری ز کام
به ایران یکی چند گه شاه بود
که از خسروان نام مردی ببرد
کنون تا بیامد ز ایران بچین
به لرزد همی زیر اسپش زمین
بدو گفت خاتون که با فراوی
چو خاقان نگردد بدان کارسست
بخواهد مگر ز اژدها کین من
بدو گفت کهتر گر این داستان
چو خاتون شنید این سخن شاد شد
همیتاخت تا پیش خاقان رسید
بدو گفت خاقان که عاری بود
بجایی که چون من سواری بود
همان شاه را جان گرامی بود
بدو گفت خاتون که من کین خویش
بخواهم ز بهر جهان بین خویش
نهانی ز هرکس همیداشت راز
چنان بد که خاقان یکی سور کرد
جهان را بران سور پر نور کرد
چو خاتون پس پرده آوا شنید
بشد تیز و بهرام یل را بدید
که آباد بادا بتو ترک و چین
بدو گفت بهرام فرمان تو راست
برین آرزو کام و پیمان تو راست
بدو گفت خاتون کز ایدر نه دور
ازان بیشه پرتاب یک تیروار
یکی کوه بینی سیهتر ز قار
بران کوه خارا یکی اژدهاست
که این کشور چین ازو در بلاست
از ایوان بشد نزد آن جشنگاه
که خاقان به نخچیر بد با سپاه
کنون هر بهاری بران مرغزار
برین شهر ما را جوانی نماند
چو از دور بینند چنگال اوی
برو پشت و گوش و سر و یال اوی
مر او را چه شیر و چه پیل و نهنگ
کس اندر نیارد شدن پیش اوی
بیایم ببینم من این جشنگاه
به نیروی یزدان که او داد زور
چو بشگیر ما را نمایند راه