بیامد یکی تیغ توری به چنگ
چو بهرام بشنید بالای خواست
چو خاقان شنید این سخن برنشست
مقاتوره چون شد به دشت نبرد
ز هامون به ابر اندر آورد گرد
که اکنون ز مردی چه داری بیاد
تو تازی بدین جنگ بر پیشدست
وگر شیر دل ترک خاقان پرست
کجا پی تو افگندهای این سخن
مقاتوره کرد از جهاندار یاد
دو زاغ کمان را به زه برنهاد
زه و تیر بگرفت شادان بدست
چو شد غرق پیکانش بگشاد شست
که تاشد مقاتوره از رزم سیر
مقاتوره پنداشت کو شد تباه
خروشید و برگشت زان رزمگاه
تو گفتی سخن باش و پاسخ شنو
که آهن شدی پیش او نرم و سنگ
سپهبد شد از رزم و دینار سیر
مقاتوره چون جنگ را برنشست
برادر دو پایش بزین بر ببست
بروی اندر آمد دو دیده پرآب
همان زین توری شدش جای خواب
به خاقان چنین گفت کای کامجوی
همی گورکن خواهد آن نامجوی
بدو گفت خاقان که بهتر ببین
کجا زنده خفتست بر پشت زین
هم اکنون به خاک اندر آید تنش
که او خفت بر اسپ توری نژاد
ورا بسته و کشته دیدند خوار
بخندید خاقان به دل در نهان
پر اندیشه بد تا بایوان رسید
کلاهش ز شادی به کیوان رسید
سلیح و درم خواست و اسپ ورهی
همان تاج و هم تخت شاهنشهی
فرستاده از پیش خاقان ببرد
به گنجور بهرام جنگی سپرد