چنان لشکری گشن وراهی سه دوک
همیراند شادان دل وراه جوی
به لشکر گهش یار بندوی بود
برفت این دوگرد ازمیان سپاه
ز لشکر نگه کرد خسرو به راه
به گستهم گفت آن دلاور دومرد
چنین اسپ تازان به دشت نبرد
برو سوی ایشان ببین تاکیند
برین گونه تازان زبهر چیند
چنین گفت گستهم کای شهریار
برانم که آن مرد ابلق سوار
که این کی بود ای سوار دلیر
مگر پاک یزدان بود یاروپشت
اگر زنده خواهی به زندان بود
بدان سونگه کن که اوخال تست
گرآید به نزدیک وباشد جزاوی
ز گستهم گوینده جز جان مجوی
پیاده شدند اندران سایه گاه
که گفتم تو راخاک یابم نهفت
به خسرو بگفت آنچ بر وی رسید
همان مردمی کو ز بهرام دید
وزان چاره جستن دران روزگار
همیگفت وخسرو فراوان گریست
ازان پس بدو گفت کاین مردکیست
بدو گفت کای شاه خورشید چهر
تو مو سیل را چون نپرسی زمهر
که تا تو ز ایران شدستی بروم
نه خرگاه وخیمه سرای وی است
کنون تا تو رفتی برین راه بود
جهاندار خسرو به موسیل گفت
که رنج تو کی ماند اندرنهفت
همان نامت از مهتران مه شد
بدو گفت خسرو که با رنج تو
درفشان کنم زین سخن گنج تو
برون کرد یک پای خویش از رکیب
شد آن مرد بیدار دل ناشکیب
وزان دشت بی بر انگیخت اسپ
بشد هیربد زند و استا بدست
به پیش جهاندار یزدان پرست
گشاد از میان شاه زرین کمر
همیگفت کای داور داد وپاک
بگفت این و بر بست زرین کمر
سوی دشت دوک اندر آورد روی
همیشد خلیده دل و راهجوی
چو آمد به لشکر گه خویش باز
همان تیره گشت آن شب دیریاز
که آمد ز ره شاه گیتی فروز
زمین شد به کردار دریای نیل
ازان آگهی سر به سر نو شدند