چو بر زد ز دریا درفش سپید
تبیره زنان از دو پرده سرای
هم از کوههٔ پیل رویینه خم
تو گفتی بجنبد همی دشت وراغ
شده روی خورشید چون پر زاغ
زمین سر به سر گفتی ازجوشنست
چو خسرو بیاراست بر قلبگاه
که گرد ودلیر وجهانجوی بود
مبارز چوشاپور وچون اندیان
بران جنگ بر تنگ بسته میان
ببستند وشد گرد لشکر چونیل
نه پیمانت این بد به نامه درون
که پیش من آیی بدین دشت خون
نه این باشد آیین پرمایگان
ازین نامه کی بود نام ونشان
که گویی کنون پیش گردنکشان
من آن نامه با رای او بود جفت
چوخسرو چنان دید با اندیان
کمان را چوابر بهاران کنید
زپیکان چنان گشت خرطوم پیل
توگفتی شد از خستگی پیل نیل
هم آنگاه بهرام بالای خواست
خروشان همیتاخت تا قلبگاه
که مردی دلیر وجهانجوی بود
کمان را بزه کرد واندرکشید
دوخونی بران سان برآویختند
بدین سان زمانی برآمد دراز
بدو گفت گردوی کای پیسه گرگ
که هرکو برادر بود دوست به
چو دشمن بود بی پی و پوست به
تو هم دشمن و بد تن و ریمنی
جهان آفرین را به دل دشمنی
به پیش برادر برادر به جنگ
نیاید اگر باشدش نام و ننگ
برآشفت و با او دژم ساز گشت
همیراند گردوی نا نزد شاه
برو آفرین کرد خسرو به مهر
که پاداش بادت ز گردان سپهر
مگر بخت روشن به مشت آورید
به گستهم گفت آن زمان شهریار
که گر هیچ رومی کند کارزار
همه رومیان سر به گردون برند
سخنها ز اندازه بیرون برند
نخواهم که رومی بود سرفراز
به ما برکنند اندرین جنگ ناز
هم آن به که من با سپاه اندکی
نخواهم درین کار یاری ز کس
به شیرین روانت مخور زینهار
چو رایت چنین است مردان کین
بخواه و مکن تیره روی زمین
بدو گفت خسرو که اینست روی
که گفتی ز لشکر کنون یار جوی
گزین کرد گستهم ز ایران سوار
نخستین ازین جنگیان نام خویش
نوشت و بیاورد و بنهاد پیش
چو بند وی و گردوی پشت کیان
چو زنگوی گستاخ با شیر و پیل
تخواره که در جنگ غمخواره بود
یلان سینه را زشت پتیاره بود
فرخ زاد و چون خسرو سرفراز
چو فرخنده خورشید با اور مزد
که دشمن بدی پیش ایشان فرزد
چومردان گزین کرد ز ایران دو هفت
چنین گفت خسرو بدین مهتران
که ای سرفرازن و فرمانبران
همه پشت را سوی یزدان کنید
دل خویش را شاد و خندان کنید
جز از خواست یزدان نباشد سخن
برزم اندرون کشته بهتر بود
که در خانهات بنده مهتر بود
نگهدار من بود باید به جنگ
همه هم زبان آفرین خواندند
بکردند پیمان که از شهریار
خوش آمدش وز مهتران کام یافت
هم آنگه خروش آمد از دیدهگاه
کمندی به فتراک و تیغی بدست
ز بالا چو آن مایه مردم بدید
تنی چند زان جنگیان برگزید
یلان سینه راگفت کاین بد نژاد
به جنگ اندرون دادمردی بداد
که من دانم کنون جزو نیست این
که یارد چمیدن برین دشت کین
برین مایه مردم به جنگ آمدست
فزون نیست با او سرافراز بیست
ازیشان کسی را ندانم که کیست
به ایزد گشسپ ویلان سینه گفت
که مردان ندارند مردی نهفت
نباید که ما بیش باشیم چار
به خسرو مرا کس نیاید به کار
یکی بد کجا نام او جان فروز
که تیره شبان برگزیدی به روز
سپه را بدو داد و خود پیش رفت
همی تاخ با این سه بیدار تفت
چو بهرام را دید خسرو ز راه
به ایرانیان گفت کامد سپاه
کنون هیچ دل را مدارید تنگ
شما چارده یار و ایشان سه تن
که دیدار بودی بهر دو گروه
همیگفت هرکس که پر مایه شاه
بماند بدین دشت چندین سوار
که او را همه کشته پنداشتند
چو بهرام جنگی برانگیخت اسپ
یلان سینه و گرد ایزد گشسپ
شد او گرگ و آن نامداران رمه
چوگستهم وبندوی وگردوی ماند
بگستهم گفت آن زمان شهریار
چه بایست این بیهده رستخیز
ازان چار بهرام را دید پیش
به پیش اندر آمد یکی غار تنگ
سه جنگی پس اندر بسان پلنگ
بماند آن جهاندار دور ازگروه
پس اندر همیرفت بهرام تیز
بخسرو چنین گفت کای پرفریب
نهاده برین گونه بردوش خویش
چوشد زان نشان کار برشاه تنگ
پس پشت شمشیر و در پیش سنگ
به یزدان چنین گفت کای کردگار
تو باشی ننالم به کیوان و تیر
هم آنگه چو از کوه برشد خروش
همه جامهاش سبز و خنگی به زیر
چو نزدیک شد دست خسرو گرفت
ز یزدان پاک این نباشد شگفت
بدو گفت خسرو که نام تو چیست
همیگفت چندی و چندی گریست
چو ایمن شدی دور باش از خروش
کزین پس شوی بر جهان پادشا
نباید که باشی جز از پارسا
بدین سالیان بگذرد هشت و سی
بگفت این سخن نیز و شد ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
چو آن دید بهرام خیره بماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
مبادا که مردی ز من گم بود
برآنم که جنگم کنون با پریست
برین تخت تیره بباید گریست
همیخواست از دادگر زینهار
خراشید مریم دو رخسار خویش
سپه بود برکوه و هامون وراغ
دل رومیان زو پر از درد و داغ
بمریم چنین گفت کاندر نشین
که ترسم که شد شاه ایران زمین
هم آنگاه خسرو بران روی کوه
پدید آمد از راه دور از گروه
چوآمد به مریم بگفت آنچ دید
وزان کوه خارا سر اندر کشید
چنین گفت کای ماه قیصر نژاد
نه از کاهلی بدنه از بد دلی
که در جنگ بد دل کند کاهلی
برین بنده گشت آشکارا نهان
فریدون فرخ ندید این به خواب
نه تورو نه سلم و نه افراسیاب
که امروز من دیدم ای سرکشان
بدیشان بگفت آن کجا دید شاه
از آن پس به فرمود تا آن سپاه
برزم اندرون یاد خسرو کنند
وزان روی بهرام شد پر ز درد
پشیمان شده زان همه کارکرد