وزان پس چو دانست کامد سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه
گزین کرد زان رومیان صدهزار
سلیح و درم خواست واسپان جنگ
خردمند و با سنگ و با رای وکام
وزان پس بیاورد چندان جهیز
به زر پیکر و از بریشمش بوم
همان یاره و طوق با گوشوار
ز گوهر درفشان چو چشم خروس
زایوان برفتند با رنگ وبوی
خردمند و بیدار پانصد غلام
بدیشان بگفت آنچ بایست گفت
همان نیز با مریم اندرنهفت
همان بخشش و خورد و شایستگی
پس از خواسته کرد رومی شمار
فزون بد ز سیصد هزاران هزار
مهان را همان اسپ و دینار داد
ز شایسته هر چیز بسیار داد
چنین گفت کای زیردستان شاه
ز گستهم شایستهتر در جهان
که نفروشد آزادگان را بچیز
چو خورشید تابنده او بیبدیست
همه کار و کردار او ایزدیست
همه یاد کرد این به نامه درون
که تارفتنش کی به آید ز جای
به جنبید قیصر به بهرام روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
دو منزل همیرفت قیصر به راه
به فرمود تا مریم آمد به پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش
نگه دار و مگشای بند ازمیان
برهنه نباید که خسرو تو را
ببیند که کاری رسد نو تو را
بگفت این و بدرود کردش به مهر
که یار تو بادا برفتن سپهر
بدو گفت مریم به خون خویش تست
بران برنهادم که هم کیش تست
نیا طوس در پیش با گرز وتیغ
ازان شارستان برد لشکر به راه
مران باره را پاشنه خیز کرد
نیاطوس را دید و در برگرفت
ز قیصر که برداشت زانگونه رنج
بپرسید و بر دست او بوس داد
ز دیدار آن خوب رخ گشت شاد
نهفته یکی ماه را ساخت جای
سخن گفت و بنشست بااوسه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
بدیشان چنین گفت کاکنون سران
چو خسرو بدید آن گزیده سپاه
همیخواند بر کردگار آفرین
که چرخ آفرید و زمان و زمین
بدان مهتران گفت اگر کردگار