یکی خانه دارم در ایوان شگفت
کزین برتو را ندازه نتوان گرفت
یکی اسب و مردی بروبر سوار
چوبینی ندانی که این بند چیست
چو خراد برزین شنید این سخن
کجا چشم بیننده چونان ندید
بدان سان توگفتی خدای آفرید
چنین گفت کز آهنست آن سوار
که دانا و را مغنیاطیس خواند
که رومیش بر اسپ هندی نشاند
بخواند شود شاد و روشن روان
همه بت پرستند گر خود کیند
چنین گفت خراد برزین که راه
بهند اندرون گاو شاهست و ماه
به یزدان نگروند و گردان سپهر
ز خورشید گردنده بر بگذرند
چوما را ز دانندگان نشمرند
هرآنکس که او آتشی بر فروخت
شد اندر میان خویشتن را بسوخت
که دانای هندوش خواند اثیر
چنین گفت که آتش به آتش رسید
همان راستی خواند این سوختن
همان گفت وگوی شما نیست راست
نبینی که عیسی مریم چه گفت
بدانگه که بگشاد راز ازنهفت
میآویز با او به تندی بسی
وگر بر زند کف به رخسار تو
شود تیره زان زخم دیدار تو
مزن هم چنان تابه ماندت نام
بسو تام را بس کن از خوردنی
بیآزار ازین تیرگی بگذرید
شما را هوا بر خرد شاه گشت
که ایوانهاتان بکیوان رسید
شماری که شد گنجتان را کلید
ابا گنجتان نیز چندان سپاه
همی چشمه گردد بیابان ز خون
که نانش ز رنجتن خویش بود
جز از ترف و شیرش نبودی خورش
چوبی یار وبیچاره دیدش بکشت
همان کشته رانیز بردار کرد
بران دار بر مرو را خوار کرد
چو روشن روان گشت و دانشپذیر
سخن گوی و داننده و یادگیر
به پیغمبری نیز هنگام یافت
ببر نایی از زیرکی کام یافت
تو گویی که فرزند یزدان بد اوی
بران دار برگشته خندان بد اوی
تو گر بخردی گرد این فن مگرد
که هست او ز فرزند و زن بینیاز
که گویند دارا ی گیهان یکیست
جز از بندگی کردنت رای نیست
چوبر واژه برسم بگیرد بدست
گر از تشنگی آب بیند بخواب
به یزدان پناهند به روز نبرد
نخواهد به جنگ اندرون آب سرد
همان قبله شان برترین گوهرست
که از آب و خاک و هوا برترست
نجویند نام و نشان جز بداد
جزین را نخواهد خردمند شاه
سخنهای پاک ازتو باید شنید
درم خواست از گنج و دینار خواست
که آباد باد ازتوایران زمین