چو خورشید گردنده بیرنگ شد
به فرمود قیصر به نیرنگ ساز
که پیش آرد اندیشههای دراز
که کس بازنشناسد او را به جسم
پراز شرم با جامههای طراز
ازین روی و زان رو پرستندگان
پس پشت و پیش اندرش بندگان
نشسته بران تخت بی گفت وگوی
بگریان زنی ماند آن خوب روی
هرآنکس که دیدی مر او را ز دور
دو رخ زرد و مژگان چو ابر بهار
ز دانا چو بشنید قیصر برفت
به پیش طلسم آمد آنگاه تفت
ازان جادویی در شگفتی بماند
فرستاد و گستهم را پیش خواند
یکی خویش بد مرو را نامجوی
کنون او نشستست با سوک و درد
نه پندم پذیرد نه گوید سخن
یکی رنج بردار و او راببین
مگر با تو او برگشاید زبان
گرانمایه گستهم بنشست خوار
سخنها که او را بدی سودمند
بدو گفت کای دخت قیصر نژاد
چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب
که زن بیزبان بود و تن بیروان
به انگشت خود هر زمانی سرشک
چوگستهم ازو در شگفتی بماند
فرستاد قیصر کس او را بخواند
دگر روز قیصر به بالوی گفت
که امروز با اندیان باش جفت
کند جان ما رابدین دخت شاد
ازان چاره نزدیک قیصر شدند
که هرچند گفتیم ودادیم پند
چنین گفت قیصر که بد روزگار
که ما سوکواریم زین سوکوار
ازان نامداران چو چاره نیافت
یکی سوی این دختر اندر شوی
ز ایوان به نزدیک آن سوکوار
بسی گفت و زن هیچ پاسخ نداد
پراندیشه شد مرد مهتر نژاد
همیگفت گر زن زغم بیهش است
پرستنده باری چرا خامش است
اگر خود سرشکست در چشم اوی
سرشکش که انداخت یک جای رفت
نه جنبان شدش دست ونه پای رفت
اگرخود درین کالبد جان بدی
جز از دست جاییش جنبان بدی
که این ماه رخ را خرد نیست جفت
طلسمست کاین رومیان ساختند
که بالوی و گستهم نشناختند
چواین بشنود شاه خندان شود