چو آن نامه نزدیک خسرو رسید
به ایرانیان گفت کامروز مهر
سخن گفتنش سر به سر سودمند
همی راه جوید که دیرینه کین
ببرد ز روم و ز ایران زمین
که هرگز نه برخاست کین ازمیان
چواین راست گردد بهنگام تو
چوایشان بران گونه دیدند رای
دوات و قلم خواست وچینی حریر
ز گردنده خورشید تا تیره خاک
که تا او بود شاه در پیشگاه
ورا باشد ایران و گنج و سپاه
نخواهد ز دارندگان باژ روم
نه لشکر فرستد بران مرز وبوم
هران شارستانی کزان مرز بود
اگر چند بیکار و بیارز بود
ازین پس نوشته فرستیم و چک
همان نیز دختر کزان مادرست
هران کس که در بارگاه تواند
ازایران و اندر پناه تواند
چوگستهم و شاپور و چون اندیان
چو لشکر فرستی بدیشان سپار
بخویشی چنانم کنون باتو من
چو از پیش بود آن بزرگ انجمن
که از داد او خویش بدمیش وگرگ
همه کینه برداشتیم از میان
که از دختران باشد او افسرش
ازین بر نگردم که گفتم یکی
تو چیزی که گفتی درنگی مساز
که بودن درین شارستان شد دراز
چو کرد این سخنها برین گونه یاد
سپهبد چو باد اندر آمد زجای
همیتاخت تا پیش قیصر چوباد
چو قیصر ازان نامه بگسست بند
بفرمود تا هر که دانا بدند
که اکنون مر این را چه درمان کنیم
ابا شاه ایران چه پیمان کنیم
بدین نامه ما بیبهانه شدیم
همی روم و ایران یگانه شدیم
زبان را به پاسخ بیاراستند
که ما کهترانیم و قیصر تویی
جهاندار با تخت و افسر تویی
نگه کن کنون رای و فرمان تو راست
ز ما گر بخواهی تن و جان تو راست
بدان نامداران با رای و دین
دگرگونه ترشد به آیین و چهر