چوخواهرش بشنید کامد ز راه
دلش خسته ازدرد و تیره روان
گر او ازجوانی شود تیزوتند
بخواهر چنین گفت بهرام گرد
که او را زشاهان نباید شمرد
نه جنگی سواری نه بخشندهای
چنین گفت داننده خواهر بدوی
نگر تاچه گوید سخن گوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
هرآنکس که آهوی تو باتوگفت
ز گیتی چو برداشتی بهرخویش
که خر شد که خواهد زگاوان سروی
نکوهش مخواه از جهان سر به سر
اگر نیستی درمیان این جوان
نبودی من از داغ تیره روان
نهاده تو اندر میان پیش پای
ندانم سرانجام این چون بود
همیشه دو چشمم پر از خون بود
جز از درد و نفرین نجویی همی
چو گویند چوبینه بدنام گشت
برین نیز هم خشم یزدان بود
روانت به دوزخ به زندان بود
که بد درجهان مر تو را خواستار
هم آن تخت و آن کالهٔ ساوه شاه
چو زو نامور گشتی اندر جهان
همه نیکوییها ز یزدان شناس
برزمی که کردی چنین کش مشو
به دل دیو را یار کردی همی
تو را اندرین صبر بایست کرد
چو او را چنان سختی آمد بروی
ز بردع بیامد پسر کینه جوی
نکردی جوان جز برای تو کار
تن آسان بدی شاد وپیروزبخت
چراکردی آهنگ این تاج وتخت
به ایران که خواند تو را شهریار
توانست کردن به ایران نگاه
نبودی جز از ساوه سالار چین
که آورد لشکر به ایران زمین
تو راپاک یزدان بروبرگماشت
بد او ز ایران و توران بگاشت
جهاندار تا این جهان آفرید
زمین کرد و هم آسمان آفرید
چو نوذر شد از بخت بیدادگر
همه مهتران سام را خواستند
بران مهتران گفت هرگز مباد
بدان گفتم این ای برادر که تخت
که دارد کفی راد وفر ونژاد
خردمند و روشن دل و پر ز داد
ندانم که بر تو چه خواهد رسید
که اندر دلت شد خرد ناپدید
بدو گفت بهرام کاینست راست
برین راستی پاک یزدان گواست
ولیکن کنون کار ازین درگذشت
دل و مغز من پر ز تیمار گشت
اگر مه شوم گر نهم سر بمرگ
که مرگ اندر آید بپولاد ترگ