ز بیگانه قیصر به پرداخت جای
پر اندیشه بنشست با رهنمای
به موبد چنین گفت کای دادخواه
به قیصر چنین گفت پس رهنمای
که از فیلسوفان پاکیزه رای
که بندند با ما بدین کار دل
که ما تا سکندر بشد زین جهان
همان بیگنه خیره خون ریختن
کنون پاک یزدان ز کردار بد
به پیش اندر آوردشان کار بد
هم اندر زمان باژ خواهد ز روم
بپا اندر آرد همه مرز وبوم
گرین درخورد با خرد یاد دار
یکی نامه بنوشت و بنمود راه
چو آمد به نزدیک خسرو سوار
همان نامهٔ قیصر او را سپرد
چو خسرو بدید آن دلش تنگ شد
چنین داد پاسخ که گر زین سخن
همی بر دل این یاد باید گرفت
گرفتیم و گشتیم زین مرز باز
شما را مبادا به ایران نیاز
به بیداد کردند جنگ ار بداد
نگر تا ز پیران که دارد بیاد
که این بد ز زاغ آمدست ار زبوم
که هرکس که در رزم شد سرفراز
همی ز آفریننده شد بینیاز
به گیتی درون کامگاران بدند
یکی سوی قیصر بر از من درود
بگویش که گفتار بیتار و پود
به فرجام هم نیک و بد بگذرد
ازین پس نه آرام جویم نه خواب
مگر برکشم دامن از تیره آب
که آب روان از بنه تیره شد
بدین شارستان در نمانم دراز
به ایرانیان گفت فرمان کنید
دل خویش را زین سخن مشکنید
که یزدان پیروزگر یار ماست
گرفت این سخن بردل خویش خوار
برین گونه برنامهای برنوشت
ز هرگونهای اندر و خوب و زشت